محمدطاهاي عزيزممحمدطاهاي عزيزم، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره
مسيحاي عزيزممسيحاي عزيزم، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره

گفته ها و ناگفته هاي مادرانه

بدون عنوان

پنج شنبه با بابا شهرام رفته بودی گاموس. و از اونجا هم رفته بودی خونه عمه شهین . منم رفتم خونه مامانی . از اونجا با مامانی رفتیم بیرون و هایپر. شب که بابا می خواست بیاد دنبالت منم باهاش اومدم ولی چون عمو بابی تهران بود تو نمی خواستی با ما بیایی برای همین شب اونجا موندی. جمعه صبح من قرار بود با مامانی برم بهشت زهرا ولی خواب موندم و نرفتم حتی شوش هم نرفتم باهاشون و ترجیح دادم خونه استراحت کنم اما به تو قول داده بودم که برات لازانیا بپزم پس یک لازانیا برای تو و یک لازانیا برای مبینا درست کردم. بابا شهرام هم اومد دنبالت و اومدی خونه و بعد از صرف غذا رفتیم بیرون آخه از طرف سازمان گردشگری دعوت شده بودیم توی مراسمی شرکت کنیم و قرار بود اونجا...
27 بهمن 1392

بدون عنوان

یک ذهن آرام یک تن سالم یک خواب شیرین یک خیال راحت یک روز قشنگ یک خبر خوش یک خوشی از ته دل برای امروزت و هر روزی که به این پست می رسی از خدا می خوام برات ...
21 بهمن 1392

ماجرای سفر 10 روزه و یه دنیا عشق من و طاها

شنبه 4 بهمن ماه سفر ما به دبی انجام شد و بابا شهرام و عمو بهروز البته با کمی تاخیر اومدند فرودگاه دنبال ما. وقتی رسیدیم خونه من و مامانی خیلی خسته بودیم و تو همراه عمو و بابا رفتی بیرون ولی من و مامانی استراحت کردیم ناهار رو که خوردیم عصر روز شنبه گشت و گذارمون از فروشگاه ایکیا شروع شد. در این سفر 10 روزه شما یک روز با بابا شهرام به استخر رفتی و در پاساژ دبی مال هم پاتیناژ بازی کردی. یه شب هم تو همون شارجه با یه پسر عرب که زبون همو نمی دونستید فوتبال بازی کردی. الباقی سفر هم به سر و کله زدن با عمو بهروز و خرید گذروندی و البته اینکه یه رازی بین تو و عمو بهروز رد و بدل شد که ما آخرش هم نفهمیدیم چی به چیه. زنــــت زنــــــــگ زد !!!...
19 بهمن 1392

آماده شیم برای امتحان و سفر

طبق معمول اینقدر گرفتاری هست که من نتونستم خیلی از خاطرات قشنگمون رو برات بنویسم تقریباً خیلیاش هم یادم رفته کار و درس و امتحان همه با هم. این هفته یعنی 4 بهمن روز آخر ترم اول دانشگاه منه. خوب بابا شهرام امروز رفت دبی و من و تو و مامانی برای روز شنبه که من فارغ از درس می شم بلیط داریم که بریم . خداکنه امتحاناتم رو خوب بدم که حسابی بهمون خوش بگذره. ترم جدید رو باید با روحیه و تلاش بیشتری شروع کنم چون واحد سختا این ترم . اما توی این چند روز باید با من همکاری کنی تا من درس بخونم نمی دونم یه خورده استرس دارم. دلم می خواد همه چیز خوب پیش بره . کلی کار هم دارم که باید انجام بدم ولی راستش تا از شر این ترم خلاص نشم نمی تونم . برا همین جمعه ...
1 بهمن 1392
1